و تازه مادرم میشد
که در دو سالگی هفتاد و پنج سالگیاش را به دوش میکشيد
و از ستون فقراتم عبور کرده بود
عصرها خيال بخت خوشش را قدم میزد
و مثل قورباقهای که به يک دايناسور نگاه میکند
پُر از تردد اميال واژگون میشد
با سر درون معجزه که شيرجه میزد
در ارتفاع دو سانتی هفتاد و پنج متری خود را تلف میکرد
و مثل ردّ مارمولکی بر اعصاب من میماند
تازه میخواست مادرم شود
که شير پاکتیاش در کف خندهای وارفت
و در مسير خيالات آبیاش
همدوش سايهای مبهم شد
تو مثل مرگ بودی
با طعم خاک رُس
اين فکرهای درشتی که وول میخورند در سرم میگويند
تو مثل اشتباه بزرگی خوب بودی
وقتی که دستهايت آرام میمُردند
و لبهای کرختت در نيمه راه خداحافظ میخشکيد
زمين، فولاد مردهی سفتی بود
که با ريگهای درشتش لعنتم میکرد
و دهانم طعم خاک رُس گرفته بود
تو مثل گورخری خوشگل بودی
اين چشمهای درشتی که وول میخورند در سرم، میگويند
مثل اشتباه بزرگی خوب بودی
و من دری که محکم بسته شد
نويسنده هم ميميرد، خيلي هم خوب ميميرد
يادداشتی بر رمان نويسنده نمیميرد ادا درمیآورد اثر حسنفرنگی
«اين بار نويسنده ميخواهد که همه مخاطبش باشند، همه، حتي پيرزن داستانش»ص7
اولين انتظار طبيعي از هر نويسنده شايد اين باشد که در درجهی اول خط و زبان نوشتهاش را و قراردادهاي آن را خوب بشناسد و رعايت کند. حتي اگر قراردادهايي را که نويسندههاي قبل از او در نوشتههايشان وضع کردهاند به مزاجش سازگار نيست قرارداد مشخص ديگري تعريف کند تا خوانندهي اثر، خود را مخاطب آن اثر و نويسنده ببيند. در آغاز رمان با جملات و ترکيباتی غيرمعمول مواجه میشويم. ميان دو جملهی کامل و جدا از هم واو عطف میآيد، يکجا بعد از کلمهی گفت ويرگول دارد، يکجا علامت دونقطه، و در جای ديگر از هيچ علامت نقطه گذاری استفاده نشده است؛ بدون اينکه تفاوتی در ماهيت و کارکرد اين چند تا «گفت» وجود داشته باشد. جملات حشو و زوائد زيادی دارند و گاه بازی با کلمات بیلطف و خاصيتاند نظير: «گفت از اين به بعد تو من را ادامه خواهی داد. من منظورش را نفهميدم.» که «من» در جملهی دوم اضافه است و فقط برای هماهنگی با «من» جملهی اول آمدهاست.
«به اين طريق» در «به اين طريق خواندم، هر چند صفحه را که میخواندم و يک داستان نقل میشد» و «به همين خاطر» در «..به همين خاطر تا کتاب را تمام کنم...» و ترکيبات کليشهای نظير اينها، که اغلب اضافه هستند نثر و زبان نوشته را به سطح عاميانه و سردستی کشاندهاست؛ دليل اين امر خالی بودن نوشته از تخيل و عجلهی نويسنده در ارائه اطلاعات است. جان کندن و به زحمت افتادن نويسنده در رديف کردن دو سه جملهی ساده در شروع کتاب، چندان نمیتواند اميدوارکننده باشد. خوشبختانه قدرت نويسندگی اين نويسندهی روئينتن در طول اثر اوج و فرودهای بسياری پشت سر میگذارد و گرنه خواندن حدود دويست صفحه با همان جملهبندی و نثر و زبان لکنتدار دمار از روزگار مخاطب درميآورد.
در اين رمان با شخصيتهای متعددی روبهروايم، خود نويسنده کتاب که داستان نويسندهی ديگری را تعريف میکند که دارد اين رمان را مینويسد، همزاد نويسنده، پيرزن همسفر اين دو همزاد، سرباز و فدانباجی و ديوانه (که پسر آباست)، پرنده و چند شخصيت فرعی ديگر.
هريک از شخصيتها هم به نوبه خود روايت بخشی از داستان را به عهده دارند. زمانی که به بخش روايت ديوانه میرسيم(صفحه119) شباهت روايت آن به بخشی از«سنگصبور»صادقچوبک که در آن، داستان از زبان کودک هفت هشت سالهای، کاکلزری، نقل میشود و البته بخشی از «خشم و هياهو»ی فاکنر، ما را ياد اين دو اثر بزرگ مياندازد. در آن دو رمان ما شاهد روايت شدن داستان از دو سه زبان و فرهنگ متفاوت از طرف چند شخصيت متفاوت هستيم. ديوانه مثل ديوانهها حرف میزند، کودک مثل کودکان و آدم بزرگها مثل آدم بزرگها؛ يعنی زبان هر يک از شخصيتها منبعث از نوع نقش آنها در داستان است، زبان هريک متناسب با شخصيت آنهاست.
رمان نويسنده نمیميرد ادا درمیآورد تقريباً چهل سال بعد از سنگ صبور نوشتهشده است. و همانطور که از شکل و شمايل و چاپ کتاب مشخص است، که قدم به قدم آموزههای پستمدرنيم مطرح شده در سالهای اخير را برای خود الگو قرارداده رو به آينده و مولفههای مدرن دارد. نام کتاب مقالهي مرگ مولف رولانبارت را به ياد میآورد و چاپ عکسهای متعدد در لابهلای کتاب، «آزادهخانم» رضابراهنی را. تصوير چند جنسيتی نويسنده صفحه اول گويای مانيفست نويسنده در نگارش رمان است.
حضور عکسها، حضور لحن و زبان ديگرگونهای در کنار لحن و زبان شخصيتهاست تا سمفونی چندصدائی رمان از ورای آن شکل بگيرد؛ تاکيد بر تغيير فونت خط در بخشهايی از رمان و آوردن قسمتهايی از داستان يک نويسنده ديگر مؤيد همين نکته است.
اما زبان شخصيتهای رمان مورد بحث ما بهطرز آشکاری يکی است. نويسندهی اصلی همانگونه صحبت میکند و روايت میکند که نويسنده رمان، به عنوان يکی از شخصيتهای داستان و همزاد مونث او و پيرزن که تنها تکهکلام «گُلم» از قاطی شدن گفتوگوهای او با ديگر شخصيتها جلوگيری میکند، طوری که ما فقط متوجه شويم شخصيت ديگری هم در کار است. زبان نامهی فدان باجی میتواند زبان هر يک از شخصيتهای ديگر رمان نيز باشد يا زبان ديوانهي داستان، زبانی برخاسته از دل ديوانهگی و متعلق به دنيای ديوانهها نيست. نظير:
«مشد اکبرامنيه بردم حمام، کرهخر آب داغ باز کرد آبا گفته بود که پسرشو با آب داغ نشوره مشد اکبرامنيهي الاغ گوش به حرف آبا نمیده آی آبا سوختم، سوختم آی.»
اين صحبت عاقلانهتر از آن نوشته و تنظيم شده که بشود به يک ديوانه نسبت داد. گويا فقط برای دادن اطلاعات مورد نياز آمدهاست، کار مشداکبر که امنيه است و گوش به حرف آبا نمیدهد و اين که گوينده پسر آبا است. و بدوبيراه گفتن او هم که برای طبيعی جلوه دادن اين منولوگ آمده کمکی نميکند چرا که بيشتر به لحن بچهلاتها شباهت دارد.
رديف کردن آموزهها و خصوصيات آثار پستمدرن که ديويدلاج آنها را استخراج و در مقالهاش رديف کرده است، و امروز مورد توجه داستاننويسان و شاعران فارسی زبان نيز قرارگرفته به خودی خود نمیتواند اثری پستمدرن به وجود آورد. (خوشبختانه يکی از دوستانم در مقاله خود به دقت مثال زدنیای خصوصيات شمرده شده توسط ديويد لاج را در اثر مورد بحث ما قدم به قدم دنبال کرده و مثال آورده است و با اين کار مرا از استخراج نمونههای اشارهشده، که بیشک کار آسانی نيز نخواهدبود، بی نياز کرده است.) توجه و پرداختن به تفاوت ريشهای نگاه شناختشناسی مدرن و هستیشناسی پستمدرن میتواند بهطور خلاقانهای به پديد آمدن خصوصياتی در اثر، منجر شود که وجه افتراق آن با آثار ديگر باشد، پيام يزدانجو در مقدمه مقالههايی که با عنوان ادبيات پسامدرن ترجمه و گردآوری کرده مینويسد:
«پسامدرن بودن يک چيز است و آموزش مقلدوار نگاه پسامدرن چيزی ديگر. ... آثاری به اين نام عرضهمیشوند که از آن تأثير توفنده و خطرناکی که پسامدرن با خود دارد، از آن نابههنگامی پسامدرن، کمترين اثری از آنها نيست آيا اين سير فزايندهي شيفتگی به نگاه پسامدرن و دلبستگی به عملکرد سنتی و شايد مدرن، ما را متقاعد نمیکند تا ايمان بياوريم که نگاه و نظريهي برآشوبندهيي چون پسامدرن برای ما تنها وانمودهای، به تعبير بودرياری، است که آسايش خويش برای پیگيری استوارتر همان رويه و عملکرد سابق را توجيه و تضمين میکند؟»
بیخودی
از خودت بيرون بيا
و بيرون بیخود خود را خدا کن
به خواهری حجاب خودش رو نمیشود
روشدن ندارد راه
بيا از اين طرف که ايستادهام
من
خدايیام که حجاب از خودم گريختم
امّا
تو بندهای که از تمام خدايان رفت
و کُشت خواهر حجمم که طولانیست
و روشد تمام طرفهای بیخودم
و خودم که طولانیست ...
که ايستاده آن طرف
و خدايیست خندهدار
خودکار آبی
خودکار آبیات
با خون آبیاش
تو را دوست دارد
وقتی بر انگشتهايت میپيچد
چشم تو را بر صورت کاغذ حک میکند
با صورتش آنقدر دنبالت میآيد
تا آبی را بر تو بنبست کند
«تا میپيچم
میپيچد با من
و خودش را به شکل خودم میکند»
تا دوستیاش را تا ابد
با خون تو قرمز مینويسد
کلاه
بر پايش میپوشد