خورشید از ستونهای شهر شره کرد
و نوری مقدس که پنجرهها را کور کرده بود
بر سنگ قبرهای چرک سایه انداخت
تا مردههای تشنه دهان از گور برخیزند
خیابانهای بیدرخت
نفس زنان و به خود پیچان
آدمکهای عریان را با چشمانی خواب آلود
از ستونهای لرزان پله پله بالا میبردند
و روی شیشههای مقدس
که آغشته با بخار اوهام رنگی بود
رها میکردند
تا خورشید در سویدای شهر ذوب میشد
تاریکی فرزندی پاکیزه به دنیا میآورد.