با يک شعر بلند و قديمي از خواب ميپرم
در شعر، تو از ديشب
فرياد ميزني: بخون!
عقربهها رو به عقب چرخ ميزنند
من هنوز در خوابم
و پرواز ميکنند مهمانان
ـ از بالای شمشيرهاي بلندي، که در دست دارند.
هنگام خواب روي ميزِ مهمانان، سرزمينِ وسيعي هستم من
و تو از خليجي فارس در گلو فرياد ميزني: بخون!
در گلوي من تنگهاي تُرکي است در ميان دو قلّه: «سن دئ، من اوخويوم!»
مخفي نميکنم که در قلبم، ديشب، بمبي مخفي کردهاند: بگو تا بخونم!
«عجيباً يا غريبا
غريباً يا عجيبا
عجيب اندر غريبا»
شمشيرهاي صورتِ تو چرخ ميزنند
من هنوز در خوابم
و سرزمين وسيعي از زير خوابم رُشد میکند
با کوه و رودخانهاش، با دريا و جنگلاش که چرخ میزنند
در مغزهاي هريک از مهمانان بمبي کار ميکند پُر از شمشيرهای چند زبانه
دوباره فرياد ميزني: بخون!
بقيه تشويقت ميکنند: بخون، بخون!
چرخ ميزنند دست و پاهايت
و زبانت که سدّی است پشت درياچه
تشويقت میکنند، با دستهای متصل به انگشت رسوايی
و من، اگر يکي از مهمانان بودم
«دئيهرديم: ايندي سن دئنن، سندئ!»
از کجا؟ «هاردان؟»
«ائشيتديم آغلاريمين داغلاری
ائولر دنيزه باتلانيب
دؤنوب، چؤکوب، ووروب، باشلار
يئره ساللانيب»؟
در خوابم انگار با يک شعر بلند و قديمي تصادف کردهام
و از ديشب، سرزمين تازهاي خواهم شد
که از چار طرف کش ميآيد دست و پاهايم
و مغزم، به تُرکي
«هَلَه» تيکتاک ميکند.
11
حتا سکوت تو هم
گوش کردنی است
در ايستايیات
تمام جنبشهاست
همراه تو
رفتنیترين راه هم
شبيه دور زدن میشود
12
در تابستان
دنبال کسانی بوديم
که ما را در زمستان
صدا کرده بودند
13
ده روز میشود
که شعری نگفتهام
انگار ده روز است
که مردهام
و سکوت برايم
مرثيه میخواند
14
در زير بارانی بسيار شديد
کنجکاو مرگ بودن
خيسیی بیانتهايی است
15
حلزون گفت: من حاضرم!
اژدها اما چيزی نگفت
که به شدت غايب بود
و ديگر هيچ کس
چيزی نگفت!