19 سالگی قبل از رفتن به سربازی 
نوشته شده توسط خامه پرست در پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵ |
امن ترین و راحت ترین اتاق دنیا 
نوشته شده توسط خامه پرست در شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵ |
در حوزه هنری. هنگام شروع کار نشریه نسیم 
نوشته شده توسط خامه پرست در شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵ |
همه چيز تاريک شده بود. آسمان طوری شده بود که انگار اصلاً آسمان نيست. شهر بر اثر يک غفلت بزرگ منفجر شده‌بود. خانه‌‌ی ما رفته بود روی کوه‌های شمالی. بقالی احمد آقا، که هميشه روبه‌روی خانه‌ی ما بود، رفته‌ بود کنار رودخانه‌ای در جنوب شهر روی پلی، کج‌ نشسته‌بود.

رودخانه آمده بود از وسط خيابان اصلی يک دوری می‌زد و سپس به طرف اتوبان می‌رفت؛ و تعاونی هشت بعد از چپ‌کردن اتوبوس‌هايش همه‌ی راننده‌ها را اخراج کرده‌بود و در فکر تدارک يک ناوگان از قايق‌هاي موتوری و استخدام تعدادی ملوان بود.

پس از آن انفجار يا زلزله يا حمله يا تغيير و تحول طبيعی ژن‌های موجودات زنده، صورت آدم‌ها هم بدجوری عوض شده‌بود؛ مثلاً دماغ يکی رفته بود زير چانه‌اش، چشم‌های يکی رفته‌بودند جای گوش‌ها و گوش‌های ديگری از کف دست‌هايش بيرون زده‌بودند. در صورت مردی (در کمال بی‌ادبی) به جای دماغ يک لنگه پستان روئيده بود. و کله‌ی يک‌نفر با ماتحت‌ش جابه‌جا شده ‌بود. شمال رفته‌بود جنوب و جنوب گم‌شده بود.

اين قصه درست جايی واقعاً قصه می‌شود که بدانيم تمام مردم به مرور به اين وضع عادت‌کردند. ديگر کسي از گذشته‌ی معمولی و يکنواخت خوشش نمی‌آمد؛ از انسان‌های يک شکل و يک ترکيب خوشش نمی‌آمد. بنابراين تمام عکس‌ها و نامه‌های متعلق به گذشته را پاره کردند. کتاب‌های تاريخ و جغرافی را دور انداختند و گفتند همين‌که هست خيلی هم خوب است. بايد کوشش‌کنيم تا همين وضع را حفظ کنيم و نگذاريم يک خراب‌کاري پيداشود و شهر و تمدن جديد ما را خراب کند. و به خودشان گفتند بايد همه را کنترل کنيم. مواظب افراد مشکوک باشيم مبادا کسي افکار آشوب‌گرانه‌ای در سر بپروراند مبادا کسی (دانشمند ديوانه‌ای) به فکر ساختن بمبی باشد که ما را دوباره به آن روزگار سياه برگرداند. اصلاً چه کسی جرأت می‌کند به اين وضع به‌سامان و قيافه‌های جذاب و زيبا و اوضاع دل‌به‌خواه که از آغاز آرزوی بزرگ بشر بوده‌است شک‌کند يا در کمال گستاخی بخندد.

 

و اين قصه درست در همين‌جا روبه وخامت می‌گذارد و مورد حمله شديد عام و خاص قرار می‌گيرد؛ چرا که به‌ناچار: تاريخ و داستان‌هايی نوشته‌شد و عکس‌هايی گرفته‌شد که انگار يک جوری تکراری‌اند. و آسمان داشت کم‌کم به صورت آسمان معمولی درمی‌آمد؛ همه آن را می‌شناختند. احمد آقا داشت بقالی‌اش را می‌کرد و ما هم‌چنان مشتری‌اش بوديم و برای عبور از اتوبان سوار قايق‌های تعاونی هشت می‌شديم. و هنوز بعضی‌ها به من می‌گويند واقعاً چه احتياجی به نوشتن دارد؛ همه چيز که روشن است!

نوشته شده توسط خامه پرست در دوشنبه ۵ تیر ۱۳۸۵ |