شمشیر و نانشمشیر پنهانی از خونم

پرواز را ‌شکافت

و فولاد

از صدای گرگ ریخت.

 

استخوانم به خواب می‌چسبد

و قلب ِ دونده‌‌‌، اوج می‌گیرد

تا پرواز

ریزش ناهمیشه‌ی مرگ باشد

در موی‌رگ نان.

 

فرشته‌ای

از حالت فولاد

مو زد

و پرواز شمشیری از پنهان

خونم ‌را شکافت.

نوشته شده توسط خامه پرست در یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶ |

شلمچهاین جا شلمچه است؛ البته پس از گذشت بیست سال از عملیات کربلای5 در نوزده دیماه 1365. به نظر شما چفيه بهم می‌آد؟

 

 

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین؛

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین.

نه حق، نه حقیقت، نه شریعت، نه یقین؛

اندر دو جهان، که را بُود زهره‌ی این؟

 


ادامه مطلب
نوشته شده توسط خامه پرست در سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶ |

سال 1385 به طور کامل تمام شد و دیگر چیزی از آن باقی نماند.

قسمتی از من به این سال اسفبار، مالیده شد و رفت. هیچ کار بزرگی نکردم و هیچ تصمیم بزرگی نگرفتم، چنانچه نیما گفت، سنگی از جا برنیاوردم که باشد خانه‌ام را اولین پایه!

با این حال آرزوی سالی تمیز و بزرگ و بی‌زیان دارم. آرزو دارم اگر سنگی از زمین برمی‌دارم، سنگ بزرگی باشد؛ اگر داستانی می‌نویسم شخصیت بزرگی در آن باشد، اگر حتی به زمین تف می‌کنم، تف بزرگی بکنم.

روشنایی‌ کوچکی درونم را گرم می‌کند و دنیا در چشمم پیر می‌شود. از باد کوچکی می‌لرزم و یک پیغام صد و شصت حرفی تمامم می‌کند! شعر بزرگی خواهم نوشت که مثل مجسمه‌ای در میدان شهر نصب کنند و مجسمه‌ای خواهم ساخت که همه‌ی بچه‌های دبستان دکترخان‌علی، لای کتاب‌هاشان به خانه ببرند. داستانی درباره یک انسان واقعی خواهم نوشت. لبخندی را خواهم نوشت.

به دست‌هایم نگاه می‌کنم، به آینه نگاه می‌کنم و به سوی سالی که فقط یک عدد با سال قبلی تفاوت دارد می‌روم.

 

نوشته شده توسط خامه پرست در چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶ |