به پل پیاده که رسید نفس عمیقی کشید. عصایش را روی پلهی اول گذاشت و با دست دیگر نردهی نارنجی رنگ را گرفت. دکتر گفته بود: فقط آسانسور! بالا و پایین رفتن از پلهها روی زانوهات فشار میآره!
بیشتر از شصت سال بود که کفشک زانوهایش شصت کیلو گوشت و استخوان و کیف و لباس را تحمل کرده بود. شصت ضربدر شصت میشه سه هزار و ششصد کیلو.
پایش را که روی پله اول گذاشت پشت زانویش تیر کشید و تا کمرش بالا آمد. برگشت و از نردهی پای پل، که پیاده رو را از اتوبان جدا میکرد، رد شد. گرمای سطح آسفالت را روی صورتش حس کرد. به سمت دیگر اتوبان نگاه کرد.
سایهی پل پیاده، نور پهن شده در سطح آسفالت را بریده بود. انعکاس نردههای پل را در کف اتوبان شمرد؛ بیست نرده، از هر نرده به نردهی دیگر یک قدم و در مجموع با بیست قدم کوتاه و آهسته به وسط اتوبان میرسید.
ماشینها با سرعت رد میشدند. سرعت، مهلتی برای حساب و کتاب به آدم نمیدهد و از این بابت بیرحم و بیملاحظه است؛ اما اگر جلوتر میرفت و ماشین ردیف اول را رد میکرد، میتوانست کمی مکث کند. ماشین ردیف دومی که گذشت یک ردیف دیگر جلوتر برود؛ کاری ندارد.
کسی را مجبور نمیکند برایش ترمز کند یا از سرعتش کم کند. لزومی ندارد مزاحمتی برای اتوبان ایجاد کند. کافی است فاصله و سرعت ماشینها را حساب کند و از لابهلایشان رد شود.
پانزده قدم
ده قدم
پنج قدم
فقط دو ردیف دیگر مانده بود. اگر سر و کلهی کامیون نارنجی پیدا نمیشد میتوانست ماشینهای ردیف پشتی را هم خوب ببیند و حساب کند. این جا باید عجله میکرد.
سه قدم کوتاه و چابک به جلو رفت. نفسش تنگ شد و عصا در دستش به لرزه افتاد. دو قدم به عقب برگشت. کامیون لعنتی بد موقعی پیدا شده بود.
ابر، از نظر گوسفند دیواری است افقی که او را در مقابل موجودات مریخی محافظت می کند.
خادم جوان کفشهایش را زد زیر بغل و به دنبال پیرمرد طول مسجد را از لابهلای ستونها و از زیر لوسترهای بزرگ و غولآسا طی کرد. پایش جایی که کنارهی دو فرش روی هم افتاده و قلمبه کرده بود گیر کرد و سکندری خورد.
سرفهی خشک پیرمرد در اتاق خالی کفشکن پیچید و گفت:
-: اول کفشهایت را بگذار یه گوشه! حواست را خوب جمع کن! کارَت این است که این جا بیاستی! مردم از این طرف میآیند. کفشهایشان را میگیری و میگذاری توی یکی از این خانهها. از این خانهی اول شروع میکنی. توی هر خانه یک شماره هست.
سه دیوار اتاق، جز در ورودی تا زیر سقف، خانه خانه قفسهبندی شده بود، زیر پیشخوان درازی که ضلع دیگر اتاق را تشکیل میداد نیز همینطور. داخل هر خانه تکه چوب گرد و سابیدهای که شمارهای رویش حک شده بود، انداخته بودند.
-: حواست را خوب جمع کن! کفشها را گذاشتی توی هر خانه، شمارهی آن خانه را میدهی به صاحب کفش! خیلی ساده است. کفش میگیری شماره میدهی، شماره میگیری کفش میدهی!
خادم جوان روز سختی را پشت سر گذاشت و با کفشهای زیادی با رنگها و سایزها و طرحهای مختلف آشنا شد. چند بار شمارهها را اشتباه گرفت؛ چند بار هم کفشها را اشتباه داد اما خوبی کار این بود که هر کس کفش خودش را خوب میشناخت و قضیه با لبخندی حل میشد. قبلاً به فکرش هم نمیرسید این همه کفش جور و واجور، از کفشهای براق و نونوار گرفته تا کفشهای خاکی و زوار در رفته یکجا جمع شوند.
برو بیاها که تمام شد هرچه گوشه و کنار کفشکن را جست و جو کرد مهمترین کفش مسجد را که هنگام ورود از پاهای خودش کنده بود و تا کفشکن بغل زده بود، پیدا نکرد. خانههای خاک گرفته با دهان بیلبخند خادم جوان را نگاه میکردند.
سرفهی خشکی کرد و با خود گفت: حواست را خوب جمع کن!