در بررسي کتاب «شکل‌‌هاي ناتمامي» شمس آقاجاني

 

کتاب «شکل‌هاي ناتمامي» شمس آقاجاني بيش از آن که کتابي مستقل با چهارچوب نظري‌ي خاص باشد، چنان‌چه نام فرعي‌ي "تئوري و نقد ادبي" را هم بر خود دارد، حاصل گردآوري مطالب و مقالات پراکنده‌ي مولف است. يعني اين که محوريت مطالب کتاب بيشتر بر گرده‌ي نام مولف است و نه  اقتضاي خود مطالب کتاب.

يادم مي‌آيد در مقدمه‌ي کيميا و خاک، رضا براهني (که اتفاقاً شمس آقاجاني نيز شاگرد وي بوده است) در مورد هويت مستقل کتاب اشاره مي‌کند که "کيميا و خاک"‌ را ابتدا به قصد اين نوشته که موخره‌اي بر کتاب طلا در مس باشد ولي ناگهان ديده که مطلب دور برداشته و نمي‌تواند آن را بر گرده‌ي کتاب ديگري سوار کند: «کتاب استقلال مي‌طلبيد، پرچمي به نام خود مي‌خواست و بالاخره استقلال خود را کسب کرد ... هر کتابي جداگانه شکل مي‌گيرد و هستي مستقلي دارد.»

اما بخشي از اين کتاب(مورد بررسي ما) مانند کتاب‌هاي متعدد سال‌هاي اخير و کم‌شمار سال‌هاي گذشته،  گردآوري مقالاتي است که در نشريات مختلف، گاه به سفارش مدير مسئولي که مثلاً مطلبي در مورد بزرگداشت فلان شاعر و شاعره مي‌طلبيد نگاشته شده و حال جواز حضور در کتابي مستقل يافته است.

 

مولف در پيش‌گفتار به فلسفه‌ي نامگذاري کتاب نيز، اشاره مي‌کند که چگونه هر دفعه که مقاله‌اي مي‌نوشته احساس ناتمامي مي‌کرده: «شايد اين ناتمامي در ذات نوشته است يا در ذات يک نوشته‌ي خلاق!»

اما زماني که کمبود وقت را عامل مهمي در ناتمام ماندن  به حساب مي‌آورد، گمان مي‌کنم انگار آقاجاني دارد با ما شوخي مي کند. کسي که حتي وقت کافي براي تمام کردن نوشته‌اش ندارد يا در نوشتن دچار وسواس‌هاي مبهمي است چگونه به چنين تبيين فيلسوفانه‌ا‌ي مي‌رسد که: «متن خلاق در حالي که ادامه مي‌دهد، تمايل شديدي نيز به مستقل شدن دارد. برآيند اين دو خاصيت، منجر مي‌شود به ناتمامي.»

و اين فلسفه چه ربطي دارد با مطلبي از اين نوع: «هميشه ما نيستيم که انديشه‌ها و خواسته‌هايمان را در قالب زبان مي‌ريزيم و بر آن حمل مي‌کنيم، بلکه بيشتر اوقات، اين خود نوشته است که در حالي که نوشته مي‌شود، مسير خود را تعيين مي‌کند»؟

آقاجاني روي خلاق بودن متن‌ مقاله‌هايش در اين کتاب تاکيد مي‌کند و البته از آن جايي که شعر هم مي‌گويد پس بايد شعرهايش خيلي خلاقانه باشد! ولي آقاجاني توضيح نمي‌دهد که خلاق بودن متن مقاله با متن شعر يا ديگر آثار ادبي چه تفاوت‌هايي با هم دارند و ناتمامي‌ي مذکور در آن‌ها را چگونه بايد تفسير و تبيين کرد. وقتي حرف‌هاي آقاجاني را با مقاله‌ي "نقد تئوري و تئوري نقد" براهني در کتاب روياي بيدار در مورد شکل مقاله مقايسه مي‌کنم مي‌بينم که هنوز اين شاگرد از استادش فاصله‌ي بسياري دارد.

بخش اول کتاب(کارگاه) شامل مقاله‌هايي است بازتاب دهنده‌ي مباحث مطرح شده در کارگاه شعروقصه‌ي براهني و از اين نظر با اهميت، اما قسمت دوم (در ادامه) غير از سه مطلب اول که نکات تئوريک مستقلي را مطرح مي‌کنند بقيه‌ي مطالب، مقاله‌هاي جداگانه‌اي است در نقد و بررسي‌ي آثار چند تن از مهم‌ترين شاعران معاصر نظير شاملو، فروغ، سپهري، رويايي، آتشي، باباچاهي، نجدي و رويا تفتي(همسر مولف) و ترجمه‌ي اشعار نيچه، که پيشتر ارزش ژورناليستي دارند؛ اما در هر يک از مقالات مسائل تکنيکي‌اي مطرح مي‌شود که آن‌ها را از سطح مطالب ژورناليستي معمول ممتاز مي‌کند و اين کار با پرهيز از کليشه‌هاي متداول نقد و بررسي شعر، نشان دهنده‌ي توانايي مولف در ورود به بحث مجموعه شعرهاي يک شاعر است. 

بخش اول بيشتر در حيطه‌ي تئوري ادبي است و بخش دوم در حيطه‌ي نقد ادبي با اين توضيح که تئوري ادبي با بررسي آثار متعدد از مولفان متعددِ حال و گذشته به استخراج قوائد و معيارهاي مشخص و کلي مي‌پردازد در صورتي که نقد ادبي با استفاده از قوائدي که از تئوري ادبي به دست آمده متن خاصي از مولفي خاص را سوژه‌ي  بررسي خود قرار مي‌دهد.

به اين ترتيب دو مطلب اول به نام "زبانيت" از آن جا که به اصلي‌ترين ويژگي کار کارگاه شعر و قصه مي‌پردازد، مي‌توانست مهم‌ترين قسمت کتاب از نظر طرح مباحث تئوري باشد؛ اما در بخش‌هايي از آن با محدود کردن بحث به بررسي اشعار خاصي از براهني به همان مسيري مي‌رود که در مقاله‌ي "عناوين تزئيني"، باباچاهي را به آن متهم مي‌کند. در صفحه 281 مي‌نويسد: «مهم‌ترين مشخصه‌ي يک بيان تئوريک غير شخصي بودن آن است چرا که مي‌بايست از يک منطق و استدلال ـ علمي ـ برخوردار باشد.» و مشکل اصلي فردِ موردِ انتقاد خود را آن مي‌داند که او همه‌ي موارد جزئي و مثلا سبکي يک نوع شعرـ عمدتاً شعر خودش ـ را مي‌خواهد به عنوان مبناي تئوريک شعر امروز قرار دهد.

اجالتاً اگر به اين قضيه‌ي منطق و استدلال علمي در بيان تئوريک  توجه کنيم به موارد قابل ملاحظه‌اي خواهيم رسيد. در صفحه 19 مي‌نويسد: «همه‌ي اين‌ها (شکستن نحو، به کارگيري روايت) جواز حضور يا عدم حضور خود را از جايگاه ديگري کسب مي‌کنند و در رسيدن به آن جايگاه است که تنها چگونگي حضور هر يک از موارد مذکور اهميت مي‌يابد که آن هم تجلي خاص يک چيز اساسي‌تر است که آن چيز اساسي‌تر تمام نمودهاي موجود در شعر را تحت‌الشعاع خود قرار مي‌دهد...» و همين‌طور در ستايش آن چيز اساسي‌تر دو صفحه‌اي جلو مي‌رود تا مي‌رسد به اين که:« برداشت من اين است که بيگانه‌گرداني سرانجام همه‌ي تکنيک‌ها و تمهيدات هنري است.»

اولاً که اين حرف، نظر شخصي مولف نيست و ما قبلاً در کتاب‌هاي متعدد و آثار فرماليست‌ها و در مقالات خود براهني بارها به اين مطلب برخورده‌ايم ؛ و تازه قرار بوده بيان تئوريک بر اساس منطق و استدلال علمي صورت گيرد نه برداشت شخصي مولف.

اين که " در هنر اصولاً روانشناسي زيبائي اهميت دارد" و "زبان از کلمه تشکيل شده" و اساسي بودن انحراف از نرم و ده‌ها گزاره‌ي درست و تئوريک ادبي که پشت سر هم چيده مي‌شوند درست، اما چگونه مي‌توان به اين نتيجه رسيد که «تصوير براي رسيدن به شعريت (همان چيز اساسي) بايد خودش را در زبان تشکيل دهد» و تشکيل دادن در زبان يعني چه؟ و «زبان، روانشناسي بيان را نيز به درون خود منتقل مي‌کند و اين يعني حسي شدن. حسي شدن يعني اين که زبان نحو خودش را با توجه به موقعيت حس بسازد».

با وجود اين که مولف تلاش مي‌کند نظر و ادعاي خودش را معني کند اما باز اين ابهام برجاي مي‌ماند که ساخته شدن نحو با توجه به موقعيت حس يعني چه؟ در قصه‌نويسي اگر شخصيتِ مثلاً ديوانه يا هيجان‌زده‌اي بخواهد حرف بزند ممکن است بريده بريده حرف بزند و قواعد نحو زبان را رعايت نکند. اگر مقصود وي در اين جا از حسي شدن زبان اين است، که فقط با دو مثال ساده و دقيق، قضيه حل است و نياز به پيچاندن ندارد و اگر مقصودش چيزي فراتر از اين مطلب است که بايد گفت سخنش دچار ابهام است و دقيقاً نمي‌شود فهميد منظور وي در اين‌جا از بحث زبانيت چيست مخصوصاً وقتي قرار است از يک منطق و استدلال علمي هم برخوردار باشد.

در صفحه24‌ی مي‌خوانيم:« خلق موفق يعني ايجاد مجموعه‌اي ارگانيک و کارآمد در اسکلتي واحد» و چند جمله بعد «شعر مخلوق موفق نيست» که احتمالاً مقصودش شعر حاصل خلقتي موفق نيست، بوده است. در ادامه که به عقايد موکاروفسکي اشاره مي‌کند آن چيزي (دو مولفه‌اي) را که شعر را شعر مي‌کند  فونکسيون و هدف غايي مي‌نامد. در اين صورت اين سوال پيش مي‌آيد که فرضاً در شعري، زبان، فونکسيون شاعرانه خود را يافته باشد و خودش را بيان کند(!) و از طرفي به هدف غايي خود که ايجاد تأثير زيبايي‌شناختي هم باشد برسد آيا آنگاه چنين شعري شعر موفقي خواهد بود يا نه؟ اگر نه که ديگر چه احتياجي به شعر به شيوه جديد گفتن هست و اگر موفق است که به عقيده‌ي مولف «شعر، مخلوق موفق نيست» و چنين چيزي اصلاً  شعر نيست پس چه نيازي به تبيين تئوريک اين مقوله هست؟ و اگر اين برداشت احياناً سوءتفاهمي نسبت به نظرات آقاجاني در اين کتاب باشد دست کم بايد از وي انتظار داشت تا با تبيين منطقي و استدلال علمي از نوشته‌ي خويش ابهام‌زدايي مي‌کرد.

در ادامه اظهار مي‌کند که آن چه در شعر مهم است رسيدن به زباني است که خصائص زبان شعر را داشته باشد و بعد سه نوع نوشته را از هم تميز مي‌دهد: اولي نثري است که حالت گريز از مرکز دارد و همواره به دنبال هدفي بيرون از خود است. به حالت دوم که، زبان شعر را از اين نوع مي‌داند، مي‌رسد آن را چنين تعريف مي‌کند: «حالت رجعت به مرکز، و آن نثري است که به درون خود برمي‌گردد. و هدف در خود شکل است و ضمن اين که داراي حالت باز شدن به سمت خارج است همواره کششي در جهت رجعت به درون دارد.»ص27 (البته با چنين تعريفي من بيشتر ياد حلزون مي‌افتم.)

و بعد موسيقي را مثالي از اين حالت رجعت به مرکز مي‌داند اما بلافاصله به مشکلي برخورد مي‌کند: «اما کلمه به هرحال معني دارد» که  يعني زبان شعر چندان هم بر حالت رجعت به مرکز انطباق ندارد. براي حل اين معضل از صفت مطلق براي موسيقي استفاده مي‌کند و از حرکت زبان شاعرانه به سمت آن سخن مي‌گويد. به اين ترتيب آيا نمي‌شد جمله‌ي " و اين زبان شعر است" را در تعريف حالت گريز از مرکز هم آورد و گفت نثرهاي علمي حالت مطلقِِ گريز از مرکز است و زبان شعر در حال فاصله گرفتن از آن؟

از کلمه‌ي نثر که شايد به اشتباه در تعريف حالت رجعت به مرکز آمده بگذريم مشکل اصلي در پايه قرار دادن اين تقسيم‌بندي‌ي نسبي در تعريف زبان شعر است طوري که هر متني را اعم از شعر و نثر مي‌شود در طيف بينابين آن‌ها قرار داد و مگر نه اين که هرکلمه‌اي هم به هر حال شکلي دارد!

در انتهاي مطلب به اين نتيجه‌ي غم‌انگيز مي‌رسد که:« هرچه پيش‌تر برويم به اين يقين مي‌رسيم که رسيدن به تعريفي از شعر امکان‌پذير نيست.» در صورتي که از ابتدا هم مسئله بر سر تعريف شعر نبود بلکه تبيين بحث زبانيت در شعر بود بنابر نگرش تازه‌ي شاعران کارگاه شعر و قصه‌ي براهني نسبت به شعر. اما وقتي راه در تبيين و بررسي مولفه‌هاي بحث زبانيت در شعر به بن بست مي‌خورد ربط دادن آن به تعريف شعر، که امروزه همه مي‌دانند تعريف قاطع و نهايي ندارد در واقع گريز از بحث  و سرهم‌بندي مطلب است. حال اگر به اعتقاد خود مولف، بحث را با دقت منطقي و استدلالي پيش مي‌برد باز ايرادي متوجه وي نبود که در انتها به امکان پذير نبودن تعرف و نتيجه‌گيري اعتراف کند اما زماني که مي‌نويسد: «آن مسأله‌ي اساسي چيزي است که هميشه خود را کنار مي‌کشد در توجيهات و تعليل تئوريکي، ولي هميشه خود را به جلو مي‌اندازد در برخورد شهودي با يک شعر اصيل.» که عملاً ادعاي غيرشخصي بودن و برخوردار بودن از يک منطق و استدلال علمي را  فراموش مي‌کند.  اگر ديگران نظري در مورد شعر داشته باشند بايد منطقي و با استدلال و غير شخصي حرف بزنند اما اگر خود ما قرار باشد مطلبي بگوييم حق داريم به شهود و احساسات شخصي خود هم ارجاع بدهيم چرا که "آن چيز اساسي" که توضيح نمي‌دهيم چيست هنوز به طور انحصاري پيش ماست!

 

به اين ترتيب گمان مي‌کنم خوانند‌گان اين کتاب بتوانند در جاي‌جاي اين تئوري زبانيت و مطالب مربوط به آن در اين کتاب جملات مبهم و غيردقيقي بيابند که بيشتر نشان از شعارزدگي و احساساتي شدن نگارنده دارد تا يک بحث تئوريک و مستدل. من اين ابهام و پيچاندن مطلب را مهمترين نقطه ظعف و در واقع چشم اسفنديار  اين نظريه‌پردازي و مواجهه با تئوري شعر مي‌دانم. مانند جملاتي از اين نوع: «شعر عبارتست از غلبه‌ي متشکل زبان بر ساختارهاي قبلي ، شاعر کسي است که نحو زبان را به نفع نحو شعر به هم مي‌زند...» ص28  منظور از ساختارهاي قبلي و نحو شعر چيست و غلبه متشکل و غير متشکل زبان چگونه است؟

«معيوب شدگي نحو به صورت زيبا (استتيک) شيوه‌ي بيان شاعرانه است.» ص29 معيوب شدگي نحو در بيان شاعرانه توصيفي از زبان شعر است اما وقتي آن را مقيد به استتيک بودن و به صورت زيبا بودن مي‌کنيم توصيف را در واقع به شرايطي مبهم حواله مي‌دهيم.

 

قسمت دوم کار آقاجاني در اين مجموعه مقالات، صرفاً در حيطه‌ي نقد ادبي قرار مي‌گيرد مانند قسمت دوم همين مقاله‌ي زبانيت  تحت عنوان بررسي دو شعر. با اشاره به شعر"ازهوش مي"ي کار براهني، چنين مي‌نويسد: «شعر ازهوش مي، با انرژي و نفس فوق‌العاده‌اي شروع مي‌شود...» و «... شروعي که با اين انرژي باشد با نوعي جنون و غرق شدن در لحظه سرو کار دارد...» و ادامه مي‌دهد: «اين شعر چون جرقه‌اي ناگهاني متولد و بي‌وقفه نوشته شد. در اين صورت چاره‌اي جز قطع ناگهاني آن نيست و اين پايان درهم و منقطع به صورت از نفس افتادگي با ساختار کل شعر تطابق کامل دارد و فرم آن را تکميل مي‌کند.» و براي شير فهم کردن مطلب حتي نمودار از نفس افتادگي را هم ترسيم مي‌کند در صورتي که هيچ تلاشي براي فهماندن ساختار و فرم مورد اشاره‌اش نمي‌کند. (با اين فرض که مخاطب اين نوشته به متن اصلي دسترسي دارد و مي تواند شعر نمونه را از خود کتاب  بخواند و نمودار حجم نفس را ببيند از آوردن آن‌ها اجتناب مي‌کنم.)

اگر بخواهيم بدانيم چيزي با چيز ديگري تطابق کامل دارد يا نه طبيعتاً بايد هر دو را به يک اندازه توصيف و تعريف کرد و نمودار برايشان کشيد تا تطابق داشتن يا نداشتن آن‌ها را نشان داد؛ اما گوينده تنها به قضاوت شخصي خويش کفايت مي‌کند و مي‌خواهد به زور به مخاطب به‌قبولاند که اين شعر فوق‌العاده‌اي است. اگر واقعاً از نفس افتادگي پايان شعر با ساختار آن تطابق بديهي و آشکاري داشت ديگر نيازي به کلمات تاکيدي "کل" در عبارت "ساختار کل شعر" و "کامل" در عبارت تطابق کامل دارد" نداشت. تصميم منتقد به اين که از شعري تعريف کند و آن را شعر خوبي معرفي نمايد وي را به بي‌راهه‌ي توجيهات مبتذل کشانده است.

 

در کل اگر از خود بپرسيم اين کتاب و مطالب آن، چه نکته و تئوري و شيوه‌ي مبتکرانه و جديدي را مي‌خواهد به مخاطب معرفي کند شايد به صفحه‌ي بيست کتاب برگرديم که مي‌نويسد:«اکثر تمهيداتي که زماني به تنهايي وجوه غالب را در شعر گذشته تشکيل مي‌دادند، اکنون با هم يک‌جا مؤکد شده‌اند.»

شگرد‌ها و تمهيداتي نظير بيگانه‌گرداني، نقش عنصر غالب، فراروي جنسي، نحوشکني، ترکيب وزن‌هاي عروضي، نقش روايت، نقش زبان و غيره همه از تئوري‌هايي است که مي‌توان در آثار تئورسين‌هاي مختلف مورد مطالعه قرار داد و به اين ترتيب گويا نقطه‌ي سقل نظريه‌ي شعري‌اي که آقاجاني در پي تبيين آن است به عنصر غالب ياکوبسن مي‌رسد که در اين صورت نياز است تا فرايند و مکانيسم آن بررسي شود و طرحي ارائه گردد تا غلبه‌ي چند عنصر در يک اثر واحد و اشباع و شياء آن تمهيدات در آن به صورت عيني مورد مطالعه قرار گيرد. هرچند با ارائه‌ي اين نظر که چند عنصر همزمان در يک اثر مي‌توانند غلبه پيدا کنند خود به چالش کشيدن نظريه‌ي عنصر غالب است که نياز به تبيين تئوريک دارد که مطالب اين کتاب از چنين مقوله‌ي مهمي  سرسري عبور مي‌کند.

 

البته از نکات قابل توجهي نيز که جزو مطالب مفيد و برجسته‌ي کتاب به شمار مي‌آيد مي‌توان به مقاله‌ها‌ي  کوتاه «حسي شدن و مشکلات توصيف» و «چرا تفاوت؟» و «شعر، معنا و واقعيت» و «وانمود کردن يک تکنيک است» اشاره کرد اگر چند نثر مغلق و گاه مبهم، هنوز درک نوشته را کند و آزار دهنده مي‌کند. متن گفتگوي آقاجاني با عصر پنج‌شنبه و مقاله‌ي «شعر دهه‌ي 70» نيز مي‌تواند در تدوين تاريخ ادبيات اين دوره به عنوان مرجعي دست اول بسيار مفيد باشد.

 

14مرداد 1385
نوشته شده توسط خامه پرست در دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵ |